اندرزهای حکیمانه

افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش.

شهر یا استان یا منطقه: کردی

منبع یا راوی: م. ب. رودنکو - مترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: افسانه‌های کردی - ص: ۱۷۶

صفحه: ۲۶۱ - ۲۶۵

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: احمد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: مرد طماع

قهرمان این قصه نه هوش و فراست و نه نیروی بدنی ویژه‌ای دارد. او خوش شانس است. کمک قهرمان قصه او را راهنمایی می‌کند و قهرمان آن، مجری اوست. اندرزهای کمک قهرمان نوعی پیش گویی است و در متن پیش گویی وقایع کاربرد دارد. نثر قصه هم چون دیگر قصه‌های «افسانه‌های کردی» ساده و روان است.

سال ها پیش از این مرد فقیری بود به نام احمد. زنی داشت به نام سیران. روزی برای پیدا کردن کار به شهر حلب رفت و نزد مرد ثروتمندی مزدور شد. پس از هفت سال که می‌خواست به خانه برگردد، صاحب کار به او هفت همیان طلا داد. احمد اسباب سفر را آماده کرد و می‌خواست از خانه خارج شود که دید اربابش سبویی بزرگ پر از گندم پخته پیش رو گذاشته و دانه دانه از گندم‌ها برمی‌دارد و به زمین می‌اندازد. احمد پرسید: چه می‌کنی؟ ارباب جواب داد: اندرزهای حکیمانه را می‌شمارم. احمد از او خواست که یکی از اندرزها را برایش بگوید ارباب گفت بهای هر اندرز یک همیان طلا است. احمد پذیرفت و هر هفت همیان طلا را داد و هفت اندرز شنید:« در هر کاری صبر لازم است»، «زیباتر از همه آن کسی است که دل بپسندد»، «تا از تو چیزی نخواهند هیچ چیز به کس مده»، «راز خود را با زنت در میان مگذار»، «اگر بر مسند محترمی نشسته‌ای با کسی که در نقطه مخالف نشسته، سخن مگو»، «وقتی که به خانه می‌روی در بین راه هر چیز را که سبک‌تر از سنگ باشد بردار» و «از جایی که نشسته‌ای بر نخیز». احمد اندرزها را شنید و با دست خالی و غمگین راه خانه را در پیش گرفت. در بین راه به کاروانی برخورد و به خدمت سر بازرگان درآمد تا پولی به دست آورد. رفتند و رفتند تا به چاهی رسیدند. می‌خواستند از چاه آب بکشند. هیچ کس راضی نشد وارد چاه شود جز احمد. سر بازرگان هم گفت: اگر تو سالم از چاه درآمدی خون بهایت را میدهم و اگر از چاه در نیامدی آن را برای زنت می فرستم. احمد نشانی خانه خود را به سربازرگان داد و وارد چاه شد. کاروانی‌ها سطل به پایین می‌فرستادند و احمد آن را پر می‌کرد و بالا می‌فرستاد، تا این که همه شترها آب خوردند و همه کاروان سیراب شد. احمد که کارش تمام شد فریاد زد:« بالام بکشید» در همین موقع در دیواره چاه منفذی باز شد و جوانی بلند قامت بیرون آمد. یقه احمد را گرفت و با خود برد. وقتی احمد به خود آمد دید در اتاق وسیع و روشنی دختر بسیار زیبایی نشسته و در گوشه دیگر قورباغه زشتی چمباته زده است. جوان رو به احمد کرد و گفت: بگو کدام یک زیباتر است. اگر جواب غلط بدهی سر از تنت جدا می‌کنم. احمد اندرز ارباب سابق به یادش آمد و گفت: زیباتر آن کس است که دل بخواهد. ناگهان صدایی برخاست و قورباغه بدل به دختر بسیار زیبایی شد. جوان بسیار خوش حال شد و از احمد پرسید که چه میخواهد. احمد گفت: می‌خواهم روی زمین برگردم. جوان هفت انار به احمد داد و او را به ته چاه بازگرداند. احمد کاروانیان را صدا کرد و به کمک آنها از چاه خارج شد. بعد خون بها و هفت انار را به سر بازرگان داد تا به زنش بدهد و خودش رفت که به سیر و سیاحت بپردازد. سربازرگان انارها و پول‌ها را به دست سیران، زن احمد رساند. وقتی سیران یکی از انارها را پاره کرد دید پر است از یاقوت و مروارید و الماس. با مقداری از آن در جای خانه‌اش، خانه بزرگ بسیار زیبایی ساخت و به نگهبان هم سپرد که اگر دیدی مردی سه بار به خانه نزدیک شد و آه کشید او را به نزد من بیاور. احمد پس از چند سال سیر و سیاحت قصد بازگشت به خانه کرد. نزدیک خانه مار مرده‌ای دید. یاد یکی از اندرزهای ارباب سابقش افتاد که گفته بود وقتی خواستی به منزل بروی هر چیز سبک‌تر از سنگ را بردار. احمد مار مرده را برداشت و در خورجینش انداخت و راه افتاد تا به خانه رسید. اما خانه خود را پیدا نکرد. چرا که به جای آن خانه بزرگ و مجللی ساخته شده بود. احمد سه بار به خانه نزدیک شد و برگشت و آه کشید. نگهبان او را به خانه برد. احمد قبل از این که داخل خانه شود مار مرده را در حیاط انداخت و رویش خاک ریخت. احمد دید زنش در کنار پسر جوان و زیبایی خوابیده است. خنجر از نیام در آورد تا هر دو را بکشد. اما یکی از اندرزها به یادش آمد: در هر کاری صبر داشته باش. وقتی همسرش از خواب برخاست معلوم شد که آن پسر جوان پسر خود اوست و در کنار مادرش خوابیده است. سیران تا احمد را دید خود را در آغوش او انداخت. احمد همه ماجراهایی را که از سر گذرانده بود برایشان تعریف کرد. در این میان از جایی که احمد مار مرده را زیر خاک کرده بود درخت میوه‌ای رویید. سیران با دیدن درخت گفت: این از کجا آمده، درخت گلابی است؟ ناگهان درخت پر از سیب شد. یکی گفت درخت سیب است. ناگهان درخت پر از هلو شد. خلاصه اسم هر میوه ای که روی درخت بود میبردند به میوه ای دیگر تبدیل می‌شد. احمد هم با اهالی روستایش شرط بندی می کرد. ولی هیچ کس نمی توانست اسم درخت را بگوید چون میوه‌های درخت عوض می‌شد. احمد ثروت زیادی از راه شرط بندی بهدست آورد. در آن روستا مرد طماع و حریصی زندگی میکرد. او عجوزه‌ای را اجیر کرد تا راز درخت را بفهمد و اسم آن را پیدا کند. عجوزه خود را به زن نزدیک ساخت و با او دوست شد. زن را فریفت تا از زبان شوهر خود راز درخت را بفهمد. پیرزن هم مرد حریص را داخل صندوقی کرد و به خانه احمد برد و در اتاق خواب او گذاشت. شب که احمد و سیران صحبت می‌کردند، مرد حریص هم حرف‌های آنها را می‌شنید. سیران از زیر زبان احمد کشید که این درخت، مار درخت است و از مار مرده‌ای روییده. فردا صبح عجوزه آمد و صندوقش را برد. بعد مرد حریص آمد و با احمد شرط‌بندی کرد و گفت: اگر من جواب صحیح ندادم، هرچه ثروت دارم مال تو باشد و اگر جواب صحیح دادم سه چیز را در خانه تو لمس می‌کنم آنها برای من باشند. احمد پذیرفت. شرط‌نامه را امضا کردند و گواهانی گرفتند. مرد حریص گفت: درخت تو مار درخت است و از مار روییده. این را که گفت ناگهان درخت شعله ور گشت و نابود شد. احمد گفت تو درست گفتی حالا سه روز به منمهلت بده. مرد قبول کرد. احمد رفت به سراغ ارباب سابقش تا راه حلی پیدا کند. پیرمرد گفت من امشب مهمان شاه هستم تو هم بیا برویم. فردا راجع به کارت صحبت می‌کنیم. در آن‌جا پهلوی من بنشین. در خانه پادشاه، پیرمرد در کنار پادشاه نشست و احمد کنار او. اما هر کس که داخل می‌شد، احمد جای خود را به او می‌داد و پایین‌تر می‌نشست تا این که کم کم به کنار در رسید و در مقابل پادشاه قرار گرفت. خوردنی‌های فراوان بر سفره چیدند و آخر سر هندوانه بزرگی آوردند. پادشاه گفت: چه کسی کارد تیز همراه دارد تا هندوانه را پاره کنم؟ احمد گفت: من دارم و کاردی از جیب در آورد و به پادشاه داد. پادشاه از دیدن کارد خیلی تعجب کرد. کارد دسته زیبایی داشت و سرتاسر آن را یاقوت و الماس و مروارید نشانده بودند. وزیر علت تعجب پادشاه را پرسید. پادشاه کارد را به وزیرداد. وزیر خنده‌ای کرد و گفت: روزی دزدها به خزانه پدرتان دستبرد زدند و از جمله چیزهایی که بردند این کارد بود. پادشاه جلاد را صدا زد و فرمان داد سر از بدن احمد جدا کند. ارباب سابق احمد پادرمیانی کرد و گفت: او مهمان من است، اجازه دهید امشب را در خانه من بيتوتهکند، فردا نزد شما می‌آید و هرکاری خواستید بکنید. پادشاه گفت: نه! چون تو امشب به او یاد میدهی که چه کند و چه بگوید. پیرمرد قول داد هیچ چیز به او نگوید. احمد و پیرمرد به خانه برگشتند. پیر مرد به دخترش گفت الاغ را بیاورد. دختر الاغ را آورد. پیرمرد چوبی را برداشت و شروع کرد به زدن خر. به خر گفت: مگر به تو نگفتم از جایت بر نخیز؟ و ضربه‌ای به خر زد و باز گفت: مگر نگفتم تا چیزی از تو نخواسته‌اند نده. حالا گوش کن ببین چه می‌گویم. فردا به پادشاه می‌گویی که پدرم بازرگان ثروتمندی بود. روزی راهزنان به کاروان او حمله کردند و با این کارد او را کشتند. من این کارد را از سینه پدرم درآوردم و از آن موقع به دنبال صاحب این کارد می‌گردم. حالا کارد را بردار و خون‌بهای پدرم را بده. فردا احمد به نزد پادشاه رفت و از او اجازه خواست تا حرف‌هایش را بزند. پادشاه اجازه داد و احمد حرف‌های پیرمرد را برای او تکرار کرد. پادشاه بعد از شنیدن حرف‌های احمد گفت: وزیر کارد را شناخته است. وزیر گفت: من داستانی از خود ساختم تا این کارد را صاحب شویم. پادشاه دستور داد گردن وزیر را زدند و احمد را مرخص کرد. احمد و پیرمرد به خانه برگشتند. پیرمرد به احمد گفت مگر نگفتم که رازت را به زنت مگو. آیا می‌دانی سه چیزی که آن مرد می‌خواهد چیست؟ زن تو، سر تو، ثروت تو. حالا برمیگردی و یک نردبام که سه پله دور از هم داشته باشد درست میکنی و خودت و زنت به بالا خانه می روید وقتی مرد خواست پیش شما بیاید، دست که به پله اول نردبام گذاشت بگو این اولش. به پله دوم دست گذاشت بگو این دومش. به پله سوم دست گذاشت بگو این سومش. شاهد و گواه هم حاضر کن تا نتواند انکار کند. احمد به شهر خود بازگشت و همان‌طور که پیرمرد گفته بود عمل کرد و آن مرد طماع با دست خالی و غصه زیاد به خانه‌اش برگشت و احمد به آرزوی خود رسید.

Previous
Previous

ای وای

Next
Next

افسانه